روزهامون مثل برق و باد میگذره وقتی با خودم فکر میکنم همین دیروز بود که تو کوچه خیابون بازی میکردیم مدرسه میرفتیم... دبیرستان تموم شد... دانشگاه و کارشناسی تموم شد... رفتم کارشناسی ارشد یه شهر جدید با یه فضای جدید اونم تموم شد.. همین الان که این پستو مینویسم شش سال از تموم شدن فوق لیسانس هم گذشته.. خیلی افسوس داره که این سال های طلایی از عمر من بوده... مثل برق و باد...گذشت و الان خودمو حوالی بیست و نه سالگی میبینم.. هر انسانی بعد از یه دوره ای باید به عملکرد و جایگاه خودش یه نگاه بندازه و ببینه چه کارهایی کرده و تو چه جایگاهی وایساده... واقعیت اینه که من تلاش خودمو کردم درس خوندم زحمت کشیدم ولی از جایی که هستم راضی نیستم... اگه هیچ تلاشی نمیکردم خیلی بهتر بود و اذیت نمیشدم ولی به چیزی که میخواستم نرسیدم... تو این سال ها خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتم... مثل همه ادم ها ولی جایی که الان هستم اون چیزی نیست که استحقاقشو داشتم و شاید اشتباه میکنم و واقعا حقم همین بوده بلاهای عجیب غریب زیادی سرم اومد ولی اینو میدونم که ما مردم فوق العاده ای داریم حق مردم ما به مراتب از اینی که هست بیشتره و حقشون نیست این همه فشار بکشن و استرس فردا رو داشته باشن... ایرانی همیشه تاریخ ساز بوده و تمدن کهن و با ارزشی داشته ولی الان تو یه برهه تاریخی سخت داره زندگی میکنه.. شایدم خودمون مقصر هستیم ولی امیدوارم به روزای خوب روزایی که هیچ کس دردی حس نکنه روزایی که پدری شرمنده خانوادش نباشه خونواده ای به خاطر مشکل مالی داغ عزیزانشو نبینه و هزار تا ارزوی خوب دیگه که حق مردم ماست... این گذر عمر به سرعت برق و باد میتونست به مراتب از چیزی که بر ما گذشت بهتر باشه و...بهترین آرزو آرزوی بهترین ها برای بهترین مردم دنیا

نوشته شده در یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ ساعت 16:54 توسط بهرنگ | 

♪♫♪

باغ بی برگ من از تاریکی
پا به دنیای پُر از نور گذاشت
رفت از ذهن زمین سالی که
رنگ دلمرده‌ی تنهایی داشت
شاخه‌ها غرق فراوانی گل
ریشه‌ها دست در آغوش زمین
رودها تا دل ِ دریا روشن
آب‌ها تا سرچشمه شیرین

برگ میرقصد و باد از غوغا
سر بی‌تابی باران دارد
باغ من خستگی طولانی
از تماشای زمستان دارد
نذر آبی که در این آبادیست
بذر امید در این خاک بپاش
غرق بی‌تابی گندم‌ها شو
فکر دلتنگی این مزرعه باش

♪♫♪

زیر آرامش چتر خورشید
رقص بی‌تابی و نور و سایه‌ست
سهم آبادی این تابستان
رونق باغچه‌ی همسایه‌ست
رونق ِ باغچه‌ی همسایه‌ست ..

زیر آرامش چتر خورشید
رقص بی‌تابی و نور و سایه‌ست
سهم آبادی این تابستان
رونق باغچه‌ی همسایه‌ست
رونق ِ باغچه‌ی همسایه‌ست ..

برگ میرقصد و باد از غوغا
سر بی‌تابی باران دارد
باغ من خستگی طولانی
از تماشای زمستان دارد
نذر آبی که در این آبادیست
بذر امید در این خاک بپاش
غرق بی‌تابی گندم‌ها شو
فکر دلتنگی این مزرعه باش..

نوشته شده در یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ ساعت 16:20 توسط بهرنگ | 

فک کنم برای همه پیش میاد زمان هایی که دلت از همه چیز و همه کس میگیره احساس تنهایی عمیقی میکنی و هیچ چیزی تسکینی نمیشه برای دردهای بی پایانت..توی یک سال گذشته اتفاقاتی بر من گذشت که میشه در موردشون یه کتاب نوشت اتفاقات تلخ و شیرینی که گفتنش خیلی سخت و باورش برای کسی که برای اولین بار میشنوه فوق العاده عجیبه.. کارهای عجیب غریب زیادی داشتم تو این چند وقت که بعضی وقتا خودمم باورم نمیشه که این من بودم یعنی.. بعضی وقتا به خودم میگم پسر تو چجوری دووم آوردی سنگ هم بود آب میشد مقابل این اتفاقات و سختی هایی که بود و بد تر از همه اینکه بعضی حرفا رو به هیشکی نمیشه زد نه به بهترین دوستت و نه هیچ کدوم از اعضای خونوادت به قول صادق هدایت بعضی حرفا مثل خوره آدمو میخورن نمیتونی دردتو به کسی بگی.. روزگار این روزای من بیشتر شبیه بازی مسخره ای شده که دو ساعت خوشحالم و بقیشو عذاب میکشم.. کسی تو این وادی وجود نداره که بتونم درد دلمو راحت و بی پرده بهش بگم هیچ چیزی از کسی انتظار ندارم فقط و فقط به یه گوش که با صبر و حوصله بشینه و درد دلامو بشنوه و تعجب کنه که من کی بودم و کی هستم که توی یه منجلاب بدبختی مثل یه پوست کلفت هنوز سر پا هستم و نفس میکشم.. نفسای زشتی که خودمم ازش خوشم نمیاد و چیکار میشه کرد چاره ای نیست که باید باهاش کنار بیای.. این دنیای رنگی و ماتریکس خوش رنگ و بوی اطراف ما شده مثل یه خنجر که چسبوندن به کمرت و به هر طرف تکون بخوری یه قسمت از بدنتو پاره میکنه ولی ولی.. انسان به امید زنده اس و به جز امید هیچ چیزی نمیتونه تو این آشفته بازار روزای من روزنه ی نوری باشه توی یه صفحه تاریک که دارم پی اون میدوم

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۶ ساعت 20:49 توسط بهرنگ | 
درست بعد از دو سال و اندی برگشتم بنویسم

تو این سال ها روزای خوب و بد زیادی داشتم که بیشتر در موردشون مینویسم

بعد از اتفاق تلخی که برای بلاگفا افتاد و اطلاعات وبلاگ ها پرید همه پست هایی که تو چند سال داشتیم و حتی قالب وبلاگ همه از دست رفت منم تصمیم گرفتم که بی خیال وبلاگ و وبلاگ نویسی بشم شاید هم سرد شدم به خاطر اتفاقی که افتاد... به هر حال بعد از چند سال برگشتم و میخوام دوباره بنویسم... امیدوارم دیگه اون اتفاق تکرار نشه و یادگاری خوبی ازمون برای ایندگان بمونه...

نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۳۹۶ ساعت 1:52 توسط بهرنگ | 
 

 

 

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۴ ساعت 3:12 توسط بهرنگ | 
خدایا سپاسگذارم به خاطر آرامشی که به من و زندگیم دادی

فقط میتوانم شکرگذار باشم برای همه چیزهایی که دادی...

آرامشی که در زندگی من موج میزنه به خاطر درایت و لیاقت کسی هست که لایق

بهترین زندگی بوده و هست

سپاس کمترین چیز در قبال این زندگی رویایی و خاص هم از خداوند بزرگ مرتبه و هم

از صاحب زندگیست...

نوشته شده در شنبه نهم آبان ۱۳۹۴ ساعت 20:20 توسط بهرنگ | 

 

یک شب ماندگار و لبریز از حس قشنگ حضور....

شبی پر از هیجان دوس داشتن....

به خاطر آرامشی که به زندگیم دادی ممنونم....

 

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر ۱۳۹۴ ساعت 20:20 توسط بهرنگ | 

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر ۱۳۹۴ ساعت 16:16 توسط بهرنگ | 

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر ۱۳۹۴ ساعت 3:39 توسط بهرنگ | 
Archive
Tags
Code

دانلود آهنگ جدید
template designed by black theme